bimemoj بستری است برای درج دل نوشته ها و دغدغه ها،به امید مثمر ثمر بودنشان انشاالله
| ||
کمی دیرتر... کتاب بسیار خوبی است که به دوستان توصیه می کنم از خواندن آن دریغ نکنن. چرا که وقتی خود را جای هر یک از شخصیتهای داستان قرار می دهی واقعا بین دوراهی قرار میگیری که اگر این اتفاق روزی برای من رخ دهد آن موقع عکس العملم چطور خواهد بود نکنه خسرالدنیا و الاخرت بشم بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم. یک دلم میگفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمن تراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس بر روی زخم ها و عفونت ها ننشین! خوبی ها را ببین. دل دیگرم میگفت: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتی ها را بپوشاند و فقط زیبایی ها را نشان دهد که دیگر آینه نیست … سرت را درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دست و پنجه هایی نرم کردم … به خودم گفتم عموم کسانی که پیش از این تقدیر و تحسینت میکردند، بعد از انتشار این کار، ممکنه تقبیح و نکوهشت کنند.” متن بالا بخشی از فصل سوم کتاب “کمی دیرتر” اثر سید مهدی شجاعی است که در قالب رمان و در 267 صفحه به تحریر در آمده است. “کمی دیرتر” عنوان کتابی است که جامعه امروزی و تمامی مدعیان انتظار حضرت ولی عصر (عج) را توصیف میکند و آنها را در مرحله ی عمل مقابل تمام شعارهایشان قرار میدهد؛ افرادی از همهی اقشار و اصناف جامعه. به نظر میرسد شجاعی با آوردن آیه 20 سوره یس در ابتدای کتاب -که ترجمه آن در ادامه میآید- قصد داشته به خوانندگان اینگونه بفهماند که کتاب من مانند همان مردی است که شما را به پیروی از رسولان الهی دعوت میکند. ترجمه آیه 20 سوره یس: “و از دور دست ترین نقطه شهر مردی شتابان آمد و گفت: آی ملت! از رسولان پیروی کنید.” نویسنده کتاب “کمی دیرتر” در مقدمه ای با عنوان “بلا تشبیه مقدمه” رمانش را به فردی مانند میکند که قصد رفتن دارد و حتی لحظه ای برای اندازه زدن لباس خود و شنیدن پند و اندرز نمیایستد و به قول شجاعی، “ناغافل خودش را به در خانه رسانده و یک پایش را هم از در بیرون گذاشته و یک دستش را به نشانه خداحافظی بلند کرده” و شجاعی مانند مادری نگران او است. برای همین است که میگوید: “حالا اگر شما روزی از سر اتفاق با او مواجه شدید، عریانی اش را به دیده اغماض بنگرید و اگر بر دلتان نشست، حتی الامکان یک چهار قل و اگر نشد، یک قل هو الله بخوانید و بعد به طرفش فوت کنید …” این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده، نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز. رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز میشود، جشن نیمهشعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد «آقا بیا» سردادهاند… در فصل اول یعنی زمستان، شجاعی از آن شب یعنی شب ولادت امام زمان علیه السلام مینویسد. شبی که در آن نه برای پیدا کردن سوژه که بر اساس اعتقادات خود در آن جلسه شرکت کرده است. داستان از آنجایی آغاز میشود که در آن مجلس زمانی که همه جمعیت یک صدا میگفتند: «آقا بیا، آقا بیا» جوانی به نام اسد، صدا میزد که «آقا نیا، آقا نیا» و داستان به گونه ای جذاب میشود که هر فردی که داخل مجلس است عکس العملی در قبال این حرکت از خود نشان میدهد. از مداح جلسه یعنی حاج اصغر که جوان را نفوذی هیئت حاج اکبر میداند و اینگونه وانمود میکند که او با فرستادن این جوان قصد داشته مجلسش را بر به هم بزند بگیرید تا فردی به نام آقای نورانی که دو دوره نماینده مجلس بوده و الان معاون وزیر است و این حرکت را برنامه ای طراحی شده از طرف جناح رقیبش میداند. چندین نفر در این بین بر اساس شخصیت و سطح درک خود، با جوان در حال صحبت کردن هستند و در مقام نصیحت او را توبیخ میکنند و همه این اتفاقات در شرایطی رخ میدهد جوان سرش را پایین گرفته و فقط گوش میدهد. اینجا است که شجاعی کاغذی را برای قرار ملاقات گذاشتن با جوان در جیب او میگذارد تا علت این کار و همچنین علت اینکه چرا پاسخ افراد در جلسه را نداده جویا شود. در فصل دوم که پاییز نام دارد اسد به راوی داستان کمک میکند تا به قصه افراد درون مجلس پی ببرد و از باطن آنهایی که ادعای پیروی از امام زمان را دارند، مطلع شود. اسد اینگونه هر کدام را امتحان میکند که وقتی با آنها مواجه میشود از آنها میخواهد که با او همراه شده و همان لحظه برای یاری حضرت ولی عصر اقدام کند اما هرکس به خاطر اینکه عدم آمادگی و آوردن یک بهانه از این عمل سرباز میزند و به نظر میرسد که نام این فصل به این دلیل پاییز نام گرفته که افراد ریزش میکنند و آنهایی که خالص هستند میمانند. شجاعی این افراد را به گونه ای انتخاب کرده که در واقع ما میتوانیم خود را با توجه به اینکه شخصیتمان نزدیک به کدام یک از این افراد است با آن مقایسه کنیم. از مداح و روحانی و نماینده مجلس و کاسب و بازاری بگیر تا یک دانشجو و یا استاد دانشگاه یا یک فرد نگهبان که افغانی است و یا فردی که در زمینه مهدویت کار کرده و یا حتی یک فلسطینی که بهانه او نیز مانند دیگر افراد خواندنی و متنبه کننده است و جالب اینجا است که هر کدام میگویند آماده ایم در رکاب حضرت باشیم ولی الان نه، کمی دیرتر. تابستان عنوان فصل سوم کتاب “کمی دیرتر” است که در این فصل شجاعی از نگاه اسد به بررسی نامه عمل خود میپردازد و در آن دنبال کار خالصی میگردد که این بهانه او را برای هم رکابی حضرت انتخاب کند. یکی یکی اعمالی که به زعمش خالص بوده را میشمارد و از طرف دیگر توسط اسد رد میشود. تا اینکه به رمان “کمی دیرتر” میرسد. شجاعی در این باره خطاب به اسد مینویسد: “بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم. یک دلم میگفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمن تراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس بر روی زخم ها و عفونت ها ننشین! خوبی ها را ببین. دل دیگرم میگفت: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتی ها را بپوشاند و فقط زیبایی ها را نشان دهد که دیگر آینه نیست … سرت را درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دست و پنجه هایی نرم کردم … به خودم گفتم عموم کسانی که پیش از این تقدیر و تحسینت میکردند، بعد از انتشار این کار، ممکنه تقبیح و نکوهشت کنند.” و دست آخر اینگونه نتیجه می گیرد: “…یک کلام از حضرت مولا به یاد یکی از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسید. همون کلام که فرموده بود: تلخی حق، تو را از بیانش باز ندارد. حقیقت را بگو اگر چه تلخ باشد. و من –درست یا غلط- چون نوشتن آن رمان را بیان واقعیت و حقیقت میدونستم دل دادم و از جون مایه گذاشتم.” در فصل آخر یعنی بهار سید مهدی شجاعی نمونه هایی از منتظران واقعی را از زبان اسد معرفی میکند و در مورد آنها به نقل حکایاتی میپردازد. شاید جالب باشد که خواننده این حکایات را شنیده باشد ولی قلم روان شجاعی به تو اجازه بستن کتاب و ادامه ندادن مطلب را نمیدهد. حکایاتی از علامه مجلسی، علامه حلی و کربلایی محمد قفل ساز. نقل از حرف حساب
[ دوشنبه 91/6/13 ] [ 12:44 عصر ] [ میثم57 ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |